پانیذپانیذ، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

دختر مو طلایی مامان

مشکل ایجاد شده در وبلاگ من

چند روزی بود که به سایتم سر نزده بودم، آخه به مشکل خورده بود و نشون نمی داد تا اینکه تلگراف زدیم به آقای مدیر و آقای مدیر هم خیلی زود درستش کرد مرسی آقای مدیر دیروز با خاله نیر اینا رفتیم پارک شاهد و سوار ماشین برقی شدم البته با مامانم. یکی از ماشینا روهم خاله نیر و یکی هم کامیار و یکی هم عموسعید سوار شدم  و هی با هم تصادف می کردیم و من غش غش می خندیم. ولی از ماشین برقی که پیاده شدیم و رفتیم که من سوار هلی کوپتر بشم، مامانم یه دفعه گفت که گوشی موبایلش گم شده و همگی ناراحت شدیم و دنبال موبایل گشتیم ولی نبود که نبود آخ آخ آخ  مامانم با گوشیش ازم عکس انداخته بود ولی حیف شد عکسام هم با موبایل مامانم رفت. ولی بابام همش میگه فدا...
30 خرداد 1390

عکسهای اردیبهشت 90 - مهدکودک سالار

  خیلی وقت بود که نیومده بودم از خاطراتم چیزی بگم. تو این یه هفته ای که گذشت، عمو احسان برام یه جوجه طلایی خریده بود که تو بالکن میزاشتم توی یک کارتن و بهش دون و آب می دادمم. سه روز تو خونمون بود روز چهارم که من از مهدکودکانی برگشتم، دیدم جوجه طلایی گذاشته و رفته من هم خیلی ناراحت شدم حالا عموم قراره دو تا دیگه برام بخره. مرسی عمو جونم اینهم از عکسهای مهدکودک من (نظر یادتون نره)     ...
29 خرداد 1390

تعطیلات 14 و 15 خرداد (مسافرت به نوشهر)

پنج شنبه صبح ساعت 5 از خونه به اتفاق عمه امیره و ایمان به سوی نوشهر راه افتادیم. برعکس همیشه که من تا خود شمال خواب بودم، ایندفعه چون عمه اینام باهامون بودند، نخوابیدم و همش بیدار بودم و تو ماشین می رقصیدم. هوا خوب بود البته یک کمی خنک بود. توی راه گرسنمون شده بود. بنابراین نگه داشتیم تا یه کمی تغذیه کنیم. من یه کم سردم شده بود و مامانم پتو دورم پیچید. وقتی برامون چایی آوردند، 3 تا بود. که همون موقع من برگشتم گفتم پس چایی من کو؟ آقاهه بهم خندید و رفتم برای یه چایی مشتی که کنارش هم از اون نبات های چوبی بود آورد و همراه با خامه و عسل و پنیر و نیمرو خوردیم. خیلی خوشمزه بود به به به   تقریبا" ساعت 10 نوشهر رسیدیم. خیلی وی...
17 خرداد 1390

کار ما شده هر روز رفتن به پارک

دیروز هم طبق معمول مامانم که از سرکار برگشت . گفتم مامانی می خوام برم پارک. مامانم هم قول داد که اول بریم حمام کنیم، بعدش میبرتم پارک. این چند تا عکس مربوط به پارک روبروی خونمون هست که خیلی هم باصفاست ولی ما تا حالا نرفته بودیم.  مامانم انقدر از من عکس می گرفت، که اینجا دیگه بهش لج کردم و نگاه هم نمی کنم هی صدام می کنه وی من که انگار نه انگار. هه هه هه ...
8 خرداد 1390

پارک ارم

پنج شنبه مامانم تعطیل نبود و من رفتم مهدکودک  و ظهر خاله سافطی و هلیا اومدند دنبالم و رفتیم خونه هلیا. باهم بازی کردیم و غذا خوردیم و خوابیدیم. بعدش مامانم اومد دنبالم و رفتیم خونه . شب هم با مامانی شهلا و عزیزه و روناک و مهرداد و فریما و خاله نسرین اینا رفتیم پارک ارم. من با مهرداد سوار قو، ترن هوایی بچه ها، هلی کوپتر شدم و خیلی خوش گذشت. این عکس مربوط به پارک ارم هستش که من سوار هلی کوپتر شده بودم. مامانم هی می گفت پانیذ منو نگاه کن ولی من از بس هیجان زده بودم، اصلا" حواسم نبود که نبود اینهم چند تا عکس قدیمی ...
8 خرداد 1390

جایزه مامانی برای من (هورا)

از بس مامانم دیر میاد برام مطلب مینویسه، منهم یادم میره چه اتفاقاتی رو براتون نگفتم.  مامانم قول داده بود که برای من جایزه (ماجرای جیش گفتن) بخره. هفته پیش به اتفاق مامانم رفتیم مرکز خرید سمرقند. رفتیم توی اسباب بازی فروشی. مامان: پانیذ جون چی میخوای برات جایزه بخرم؟ پانیذ: مامان من کالسکه برای پریسا (عروسکش) میخوام. مامان: تو که کالسکه داری. یه چیز دیگه انتخاب کن منهم موندم چی بگم. دیدم روی میز یه میکروفون پایه دار دو میکروفونه گذاشتند. گفتم اینو میخوام. مامانم هم برام خرید. منهم گفتم مرسی مامان که برام جایزه خریدی بعدش هم طبق معمول رفتیم پارک و من به مدت طولانی سوار چرخ و فلک شدم.     اینم ع...
1 خرداد 1390
1